داستانهای موفقیت

جانِ آرام

اين مرد نه سال پاكی داشت كه پزشكان تشخيص دادند دچار افسردگی و اسكيزوفرنی شده؛ بيماريهايی كه او همچنان با  استفاده از دارو و روان درمانی در حال درمان آنهاست. تجربه ای كه اين معتاد در حال بهبودی به دست آورد، اين بود كه در NA ،مسئلۀ بيماريهای روانی جزو مباحث نامربوط است، اما در حيطۀ بهبودی فردی، روبه رو شدن با اين مشكل موضوعی است كاملاً مربوط به خو̗د او.

من يك معتاد در حال بهبود̗ی شاكر هستم كه به تازگی بيست وپنجمين سالگرد پاكی ام را به كمک NA و لطف خدا جشن گرفتم… و دچار دو بيماری روانی هستم: افسردگی و اسكيزوفرنی حاد. و بله، همين من، از نعمت يک زندگی بسيار سرشار برخوردارم. من متوجه شده ام خيلی ها كه به راحتی به معتاد بودن اقرار می كنند، نمی توانند اقرار كنند كه درگير بيماريهای روانی هستند. اعتياد و بيماری روانی هر دو به نوعی مايۀ بدنامی است، اما در دو سطح متفاوت. ترس از اقرار به يک چيز ناخوشايند برای من چيز ناشناخته ای نيست. هر چه باشد، من در مقام عضو NA وقتی ميخواستم در قدم يک برای اولين بار به عاجز بودنم در برابر اعتياد اقرار كنم، ناچار بودم چشم درچشم با ترسهايم روبه رو شوم. بعدها در دوران بهبودی، فهميدم بيماری روانی چيزی نيست كه بشود آن را مخفی كرد يا دست كم گرفت. من ناگزير بودم صداقت به خرج دهم و چه در جلسات و چه بيرون از آن، به بيمار بودنم اقرار كنم. خوشبختانه راههای بهبودی در NA بيشمار است. اگر احياناً دچاراين نوع بيماريهای مزمن و جان فرسا هستيد، اميدوارم سرگذشت من نهال شجاعت را در جان شما بارور كند.

اولين چيزی كه از دوران كودكی ام به ياد دارم، بدرفتاريها و جيغ زدنهای مداوم است، به علاوۀ مراجعه های مكرر به بيمارستان. رفتار من با آن چه «به هنجار» دانسته ميشود فرق داشت، و مرا عقب ماندۀ ذهنی و بيش فعال تشخيص دادند. در نتيجه، آن نوع شيوۀ تربيتی را برای من مناسب دانستند كه برای كودكان «استثنايی» تجويز ميشود: جداسازی از كودكان ديگر، نظارت مستقيم، و پرهيز از تحريک زياد. در مقطع ابتدايی، من نصف روز را به مدرسۀ كودكان استثنايی ميرفتم. با اين حال هفت سالم كه بود، از سر تا ته يک دانشنامه را در عرض سه هفته خواندم، به علاوۀ تعداد زيادی كتاب كه در سطح بزرگسالان بود. اين شد كه ناگهان تشخيص دادند من عقبماندۀ ذهنی نيستم، فقط بسيار بيش فعالم. با اين همه باز هم اجازۀ دوست پيدا كردن را به من ندادند و به دليل رفتار تهاجمی ام مرا از فعاليتهای جمعی منع كردند. بر اثر اين انزوا، من نوعی دنيای خيالی برای خودم درست كردم.

تقريباً در همين دوران بود كه من برای اولين بار مواد مخدر مصرف كردم، و اين كار احساس انزوا را از من گرفت. مواد مخدر انگار باعث شد من به چيزی احساس تعلق پيدا كنم، حتی اگر اين چيز نوعی توهم جديد باشد. حشيش ميكشيدم و داروهايی را كه برايم تجويز شده بود بيشتر مصرف ميكردم تا بتوانم با خانواده ای الكلی و زندگی اجتماعی مشكل دار خودم كنار بيايم. از آنجايی كه در مدرسه هيچ دوستی نداشتم، هميشه احساس ميكردم انگار يک «آنها» وجود دارد و يك «من»؛ و اين من، كودكی است نابه هنجار. دوازده سالم بود كه از خانه فرار كردم و دوران زندگی در خيابانها و كنار آدمهای بريده از اجتماع آغاز شد. اولين بيش مصرفی من در چهارده سالگی بود. مدتی بعد، به زور اسلحه يک بسته كبريت از خواربارفروشی دزديدم. ميدانستم كه كله ام خراب است، و مصرف مواد هم مجوز همه كار را به من می داد. به پانزده سالگی كه رسيدم، زنگ تفريح ديگر تمام شده بود. خوابيدن توی خرابه ها، لرزيدن از سرما در گاراژها و خودزنی، ديگر جزء هميشگی اعتياد من شد. از جمعی به جماعتی ديگر پناه ميبردم. مدام دچار اين احساس بودم كه با بقيه فرق دارم، عين يک موجود فضايی كه بين زمينی ها برای خودش ميچرخد.

در مراكز روانی و آسايشگاه ها در جستوجوی همدمی بودم، اما هيچ دختری تحويلم نميگرفت. طبعاً از جنس بچه دبيرستانی هايی نبودم كه با دخترها قرار ميگذراند. تشنۀ محبت بودم، ولی ميخواستم به زور مصرف مواد به خودم بقبولانم كه عشق چيز چندان واجبی هم نيست. بالاخره در يک كنسرت راک دختری را بلند كردم. به اين بهانه كه بی خانومان هستم در خانۀ پدر و مادر دخترک جا خوش كردم و بعد لختشان كردم و همراه با دخترک زديم به خيابان. آن موقع، من هر دو سه هفته يک بار دچار بيش مصرفی ميشدم. در يكی از اين دفعات، كارم به بيمارستان كشيد و دخترک تركم كرد. حس كردم محكوم به فنا هستم و به شيوه های مختلف سعی كردم خودم را بكُشم. بالاخره يک بار آن قدر مصرف كردم كه به اغما رفتم. توی بيمارستان نميدانستند من كی هستم. هيچ جور كارت شناسايی نداشتم. گوشۀ خيابان در حال جان كندن مرا پيدا كرده بودند. بعدها پزشک به من گفت كه از اين جور اغما معمولاً كسی جان به در نميبرد. كسی به ملاقاتم نيامد. كسی اهميتی به من نميداد. آن خلأ درونی را كه ناشی از اعتياد است با شدت تمام احساس كردم. هيچ بهانه ای برای زندگی نداشتم. حتی اسمم را به ياد نمی آوردم.

در همين زمان كه در نهايت نااميدی بودم، اين آگاهی بر من نازل شد كه اگر با تمام توان برای پاک ماندن تلاش كنم، ديگر لازم نيست به چنين حال و روزی بيفتم. به AA رفتم، و در آنجا بر حسب تصادف با تنها عضو NA در كشور خودم آشنا شدم. وقتی او دربارۀ بهبودی به روال NA برايم توضيح داد، جرقه ای در ذهنم روشن شد. تا آن زمان هيچ چيز به حال من فايده نكرده بود، چه با صداقت رو به آن چيز آورده بودم، چه از سر فريب كاری. فكر كردم نكند علت اين شكستها فقط همين بوده كه به آدمهايی برنخورده ام كه واقعاً دركم كنند؟ دو نفری يک جلسه راه انداختيم. او در مقام الگو، ارزش پای بندی به بهبودی فردی و به NA را به من آموخت. دو نفری صدها كيلومتر رانندگی ميكرديم تا به دوستان معتاد در ساير كشورها رسيدگی كنيم. من مفصل در مورد قدمها مينوشتم، و به واقع در هوای بهبودی دم ميزدم و زندگی ميكردم. ايمانی راسخ به معتادان گمنام داشتم. يقين داشتم اگر در طريق بهبودی گام بردارم به آدم بهتری بدل خواهم شد. تا رسيدن به نود روز پاكی ام، چند جلسه راه انداخته بودم و راهنمای اعضای جديد بودم.

معجزات به وقوع پيوست. آن بيداری روحانی كه در قدم دوازدهم توصيف شده در زندگی من رخ نشان داد. دانستم كه اين بيدار بودن به لحاظ روحانی يعنی چه، و توانستم آن را زندگی كنم. نه تنها پاک بودم، ديگر هيچ علاقه ای به مصرف مواد يا حتی رفتار معتادگونه نداشتم. من كه پيش از آن هرگز كار نكرده بودم، توانستم عهده دار شغلی در يک مركز درمانی شوم. از مشاوره شروع كردم و چيزی نگذشته بود كه به مديريت آن مركز رسيدم. در هيأتهای خدماتی NA و بيرون از NA مشغول خدمت شدم. خدا استعداد رهبری را به من عطا كرده بود، و من سرشار از اشتياق به خدمت مخلصانه بودم. در نود روز به نود جلسه رفتم ـ هر نود روزش را. در نتيجۀ پشتكاری كه به اين صورت آموختم، توانستم استعدادهايم را كشف كنم و بپرورانم، و از اين استعدادها در خدمت به انجمن و در زندگی شغلی ام بهره بگيرم. دعا و مراقبۀ روزانه تعادل را در زندگی من برقرار ميكرد. اين توانايی را پيدا كردم كه با وجود ايمان بی چون وچرا به اعتقاداتم، با نرمی و سعۀ صدر دربارۀ عقايدم با ديگران حرف بزنم. برای اولين بار محبت را تجربه كردم، محبتی عميق به انسانی ديگر كه از جانِ آرام برمی خيزد.

در هشتمين سال پاكی، زندگی ای داشتم كه فقط در رؤياهايم می ديدم. البته نه اين كه خودم به تنهای به اينجا رسيده باشم. هر آن چه داشتم بر اثر بهبودی در NA  به دست آمده بود: توسل به نوعی نيروی برتر، تجربۀ دوستان انجمن، و قدرت نهفته در بهبودی آنان. ثمرۀ سالها دعا و مراقبه، نوعی رابطۀ آگاهانۀ بی غل وغش با خداوند بود و رسيدن به اين آگاهی كه من هم جزئی از برنامۀ نيروی برترم هستم. احترام اعضای NA و جامعه را به دست آورده بودم. حتی محبوبی هم داشتم، بانوی دلربايی كه در NA پاک شده بود. ديگر فقط زنده نبودم، زندگی ميكردم.

اما روزگار بر اين منوال نماند. در سالهای بعد، روزهای بسيار سياهی را از سر گذراندم. همسرم از  NA بيرون رفت، شروع كرد به خوابيدن با اين و آن، و آخرش لغزش كرد. من كارم را رها كرده بودم، اما وسط اين گيرودار همچنان از من خواسته ميشد كه در برنامه های خدماتی NA خدمت كنم. خيلی از روزها، صبح كه از خواب بيدار ميشدم اولين فكرم اين بود كه «من از پس اين كارها برنمی آيم؛ دلم ميخواهد خودكشی كنم.» ولی باز هم فكر ميكردم اين حالتها برای كسی كه اين همه را از دست داده طبيعی است، و ميرفتم و به كارهايم ميرسيدم. در جلسات، می شنيدم كه بعضی از اعضا در مورد روبه رو شدن با دردهای شديد عاطفی و جان به در بردن از آنها حرف ميزنند. تصميم گرفتم اين دوران را هر طور شده به سلامت از سر بگذرانم. اما كم كم وضع عجيبی پيش آمد.

افسردگی من از بين نرفت؛ بلكه بدتر هم شد. صداهايی می شنيدم و آدمهايی را ميديدم كه وجود نداشتند. ميدانستم كه مواد مصرف نميكنم، اما دچار توهم شده بودم. در كمتر از يک سال، از سكونت در يک خانۀ شش خوابه به خيابانگردی افتادم. ديگر حتی پست ترين شغلها را هم به من نميدادند. مجبور شدم برای سير كردن شكمم به خون فروشی رو بياورم. پيش می آمد كه روزها روی يک صندلی بنشينم، بی آنكه كاری بكنم، يا اصلاً چيزی حس كنم. در جلسات، زور ميزدم كلمات را پيدا كنم و در مورد آنچه داشت بر من ميرفت حرف بزنم. توی خانۀ اعضای NA ،روی زمين يا مبل ميخوابيدم.

بعد، چند نفر از اعضای بامحبت NA مرا متوجه اين واقعيت كردند كه «انگار ديگر خودم نيستم»، و اصرار كردند كه به روانپزشک مراجعه كنم. به دليل يادآوری خاطرات دوران كودكی، پيشنهادشان را رد كردم. از آنجا كه به پای خودم نميرفتم، دوستانم مرا به بيمارستان بردند. دكترها گفتند كه من دچار افسردگی و اسكيزوفرنی حاد هستم، و برايم دارو تجويز كردند. اما من به دارودرمانی تن ندادم چون نميخواستم هيچ نوع داروی روانگردان يا مخدری وارد بدنم بشود. به علاوه، مگر نه اين كه من نُه سال تمام در دوران بهبودی «سالم» بودم؟ اما آن جانِ آرام، مدام از من دورتر و دورتر ميشد. آن پوچی مطلقِ دهشتناک، همان كه در دوران اسارت در چنگ اعتياد در من بود… باز وجودم را تسخير كرد. ديگر بار، احساس بيگانگی ميكردم؛ احساس نوميدی، پوچی، و بی ارزشی. و اين بار، چيزی هم مصرف نميكردم.

پزشكها يكی پس از ديگری به من ميگفتند كه دچار بيماری روانی هستم، كه اين بيماری هر كسی را از پا در می آورد، و چيزی است كه من تا آخر عمر به نوعی درگيرش خواهم بود. سخت احساس شكست خوردگی ميكردم؛ خيلی بيشتر از هنگامی كه برای اولين بار به معتاد بودنم اقرار كردم. چه كرده بودم كه مستحق چنين مكافاتی باشم؟ چرا خداوند اجازه داده بود چنين بلايی بر من نازل شود؟ مگر از اصول پيروی نكرده بود؟ مگر هر آنچه بايد در NA انجام داد رعايت نكرده بودم؟ مگر قرار نيست آدمهای خوب خوشبخت بشوند؟ از همۀ اينها ترسناكتر، بی اطمينانی نسبت به آينده بود. در مورد مصرف مواد مخدر،NA  چاره ای است قطعی برای فرا رفتن و بيرون آمدن از دوزخ مصرف. اما در مورد بيماری روانی، «بهبودی» يعنی چه؟ من چه طور خواهم توانست به رغم تمام چيزهايی كه بر اثر بيماری روانی از دست خواهد رفت، باقی عمرم را سر كنم… و پاک هم بمانم؟ مشكلات من ديگر پنهان شدنی نبود، و راه چاره ای هم به چشم نمی آمد. حس ميكردم زندگی ام به كلی تباه شده است. با اعضای انجمن چه طور بايد روبه رو ميشدم؟

آشفتگی درونی مرا طرز رفتار ديگران مضاعف ميكرد. بعضی ها به من ميگفتند پاک نيستم چون دارو مصرف ميكنم. همان كسانی كه مداخله كرده بودند تا من از روانپزشک كمک بگيرم، بعدها مرا متهم كردند كه دارم ناصادقانه از ناتوانی ام سوءاستفاده ميكنم. ديگران مشكلات روانی مرا ناشی از «خدمت كردنِ افراطی» يا «ننوشتن يک ترازنامۀ صادقانۀ قدم چهارم» ميدانستند. خيلی از رهجوهايم تصميم گرفتند قدم هايشان را با راهنمای ديگری كار كنند. بعضی از اعضای NA ميگفتند من اين قضيۀ بيماری را از خودم درآورده ام. خوشبختانه، راهنمايم در تمام اين ماجرا در كمال مهربانی در كنار من بود. ساير اعضای NA مدام به من قوت قلب ميدادند، و به من خاطر نشان ميكردند كه در NA فقط حرف اعضا مهم نيست، صحبت بر سر اصول است. گاهی ميتوانستم حضور نيروی برترم را در كنارم احساس كنم، و اين به يادم می آورد كه يكی هست كه مرا دوست دارد، چه بيمار روانی باشم چه نباشم. به رغم تمام اين دردها، انجمن معرفت و دلسوزی لازم را در حق من به خرج ميداد تا سر پا بمانم و از اين دوران بسيار دشوار گذر كنم.

بخشی از گرانقدرترين معرفتها در بهبودی من، از دل نادانی ام ظهور كرد. در اولين يا دومين سالی كه در عين پاكی با بيماری روانی ام ؘسر ميكردم، درس بسيار ارزشمندی آموختم: در NA ،مسئلۀ بيماريهای روانی جزو مباحث نامربوط است، اما در بهبودی فردی، روبه رو شدن با اين مشكل موضوعی است كاملاً مربوط به خود̗ من. روزانه نويسی در قالب قدم دهم و يازدهم تمهيدی بود بسيار كارساز تا بفهمم مرز پايانی بهبودی كجاست و آغاز وادی بيماری روانی كجا. برای پاک ماندن، من بايد مرز بين اين دو را تشخيص ميدادم. فهميدم چيزی كه باعث ميشود كار من به بيمارستان بكشد دست و پنجه نرم كردن با بهبودی نيست، و اعضای انجمن هيچ كدام روانشناس يا روانپزشک نيستند مگر اين كه واقعاً مدرک تخصصی معتبر داشته باشند. آن اوايل پاكی، من ناچار بودم ياد بگيرم كه مفهوم اعتياد را چطور بايد برای كسانی كه تجربۀ مصرف مواد را ندارند توضيح داد، و در عين حال بفهمم كه معنا و ̗مصداق اعتياد در مورد خودم چيست. تنها راه برای اين كار هم كار كردن قدمها بود و فهميدنِ اين كه اعتياد و بهبودی واقعاً يعنی چه. حالا، بايد برای اعضای NA كه تصور كاملاً نادرستی از بيماری روانی داشتند، توضيح ميدادم كه بيماری روانی يعنی چه. برای شناختن بيماری روانی ام و اين كه چطور در عين پاكی با آن زندگی كنم نيز، چاره ای نداشتم جز اتكا به قدمها.

پذيرفتن ضايعات ناشی از اين بيماری روانی، مسئله ای است ادامه دار. من مدتی در يک مركز روانپزشكی بودم كه چند نفر از اعضای NA يک جلسۀ I&H در آن تشكيل ميدادند، اما من اجازۀ حضور در جلسه را نداشتم چون فكر ميكردند تعادل روانی لازم را ندارم. در آن زمان، بين من و جلسۀ NA و سكۀ شانزده سالگی ام، فقط يک درِ قفل شده فاصله افتاده بود. نمونۀ عينیِ زندگی با يک بيماری حاد روانی در دوران بهبودی، دقيقاً چنين چيزی است: بيماريهای مزمن، در حكم دری است بسته به روی امكانات آينده. اما رويارويیِ من با اين مشكل بايد تؤام با بلوغ روحانی باشد، تا بتوانم از ثبات عاطفی برخوردار شوم.

من نميتوانم خود را با ساير اعضای NA مقايسه كنم. شانزده سال است كه من با بيماری روانی سر كرده ام، نتوانسته ام با هيچ زنی رفاقت كنم، به ندرت كار كرده ام، و گاهی سخت در فقر بوده ام. بارها و بارها در بيمارستان بوده ام و روزها، هفته ها، و ماه ها زندگی گياهی داشته و خانه نشين بوده ام. مواقعی بوده كه مدتها هيچ كاری از من برنمی آمده جز جلسه رفتن، و گاهی از اين كار هم بكلی عاجز بوده ام. به هنگام شدت بيماری، حتی دعا و مراقبه هم نميتوانم بكنم. تا دم مرگ هم كه قدم كار كنم، اين بيماری دست از سر من برنخواهد داشت. آدم وقتی احساس ميكند كارش از نااميدی هم گذشته، سختش است كه از ديگران كمک بخواهد. با اين همه مدام متوجه ميشوم كه مجبور نيستم در اين مسير تنها باشم.

كندوكاو در اين مسئله كه چرا بعضی روزها حالم بهتر از روزهای ديگر است، عين اين است كه آدم بخواهد بفهمد چرا هفتۀ گذشته سرما خورده نه اين هفته. در امر بهبودی از اعتياد، هيچ تضمينی در كار نيست جز اين كه وقتی آدم پاک زندگی كند پاک خواهد ماند. من وقتی قدمها را كار ميكنم، از پيش نقشه و برنامه ای ندارم. فهميده ام كه چنين برنامه ای همينطور كه من در مسير بهبودی پيش ميروم، خودبه خود شكل خواهد گرفت. اهميت كار كردن مستمر قدمها درست به همين دليل است ـ تا امكان مكاشفه های بيشتر فراهم شود. همين نكته در مورد بيماری روانی هم صادق است. دارودرمانی تضمينی برای بهتر شدن حال من نيست. روان درمانی هم البته وسيلۀ كارسازی است، اما شناخت بيماری آن از ميان نميبرد. من ياد گرفته ام كه از اين ابزارهای برای روياروی با بيماری روانی ام، و از اصول NA برای رويارويی با اعتيادم بهره بگيرم.

سنتهای NA به من گوشزد ميكنند كه اصول بر شخصيتها ارجح است. اما آيا چيزی هم هست كه بر اين اصول مقدم باشد؟ در مواقعی كه بهبودی معنايش را از دست ميدهد، آدم معتاد توان و شجاعت لازم برای پيروی از اصول را از كجا بايد پيدا كند؟ در مواقعی كه چشيدن طعم لذت بخش بهبودی ناممكن ميشود، چه دليلی هست كه آدم پاک بماند؟ من معتقدم همان خدايی كه به تعبير سنت دوم در وجدان گروهی ما، و نيز در كارهای خدماتی و رفاقتها و كار و تفريح ما تجلی ميكند، در بهبودی فردی نيز تكيه گاه من است تا بتوانم اين اصول را در تمام امور زندگی جاری كنم. اين كه من همواره با يک بيماری حاد روانی مواجه خواهم بود و در عين حال خواهم توانست پاک بمانم، خود معجزه ای است باورنكردنی! به لحاظ روحانی، من فردی هستم نظركرده و مشمول فيض. اين فيض دائمی است، گيرم من هميشه قدرت درک آن را ندارم. در دوران مصرف، من بارها و بارها ممكن بود بميرم. حالا دارم با بيماريی سر ميكنم كه به همان شدَت دردناک و مرگبار است. ميدانم كه خيلی ها در NA و بيرون از NA بر اثر بيماری روانی خودكشی كرده اند. من نميخواهم جزو چنين كسانی باشم. راه من مسيرِ همواری نيست، اما ميدانم كه زنده بودنم به دليل زندگی پاكی است كه به بركت NA نصيبم شده. بهبودی باعث شده من قدر تک تکِ لحظات̗ اين آرامشِ جان را بدانم، و از بابت معجزات كوچک و بزرگی كه در اطرافم به وقوع می پيوندد شكرگزار باشم.